هنتای :: سوکوکو
پارت :: ۴
ویو :: چویا
🔞🔞🔞
رفت توـی اتاق و وقتی برگشت دیدم یه لباس باز تنشـه. (اسلاید ۲)
چویا : نه ! عمرا !
دازای : اره خودـمم زیاد ازـش خوشـم نمیاد.
دوباره رفت توی اتاق و اینبار با یه لباس تقریبا جذب اومد. (اسلاید ۳)
چویا : اینم نه !
اینا برای بیرون رفتن مناسب نیست ولی خیلی بهـش میاد. 😈😋🔞
دازای : باوشه.
دوباره رفت توـی اتاق و اینبار با یه لباس به شدت باز اومد بیرون (اسلاید ۴) که حس کردـم کیـ*ـرـم داره شلوارمـو جـ*ـر میده.
چویا : این دیگه عمرا ! اثلا ! محال ممکنه !
دازای : ولی این که قشنگه.
رفتـم نزدیکـش دستـام رو دور کمرـش حلقه کردـم و انگشتـم رو دایره شکل روی باسـ*ـنش حرکت دادـم.
چویا : اره قشنگه ; ولی نه برای مهمونی برای امشب..
دازای : امشب ؟
نیشخندـی زدـم و لبـم رو کاز گرفتـم و باسـ*ـنش رو توی مشتم گرفتـم.
دازای : میدونی چیه ؟ به نظرـم باید برم یه لباس دیگه بپوشـم. *لبخند استرسی
چویا : افرین برو.
ولش کردـم مثل تیرـی که از تفنگ خارج شده رفت تو اتاق و با یه لباس سفید برگشت. (اسلاید ۵) دیدنش تو اون لباس باعث میشد ۲ برابر تحـ*ـریک بشم.
چویا : همین خوبه ; بریم.
رفتـیم تو ماشین نشستـیم و رفتـیم به اون مهمونی.
دازای : الان جدی جدی باید باهم برقصـیم ؟
چویا : اجازه دارـم ؟ *دست رو جلوی دازای میگیره
دازای *زمرمه : فقط بخاطر ماموریت.
دستـش رو توی دستـم گذاشت و باهم رفصیدیم و فلان و بهمان خودتون بفهمین. (نویسنده کرم داره ، میخواد سریع بره سراغ هنتایا)
خلاصه بعد از اینکه اون مردـه سخنرانیش رو کرد تو یه اتاق گیرـش اوردـیم و کشتـیمش. 😁
دازای : خب الان باید قبل از اینکه کسـی بفهمـه بریم.
چویا : باشه.
رفتـیم سمت خروجی.
ویو :: دازای
حس کردـم دستی دورـم حلقه شد فهمیدـم چویاـس پس سرم رو برنگردـوندم.
دازای : چیکار میکنی ؟
چویا : مگه موری-سان نگفت شبیه زوجـا باشیم ؟ 😏
دازای : هویج چقدر حرف گوش کن شدی.
چویا : *فشار دادن پهلوی دازای
نویسنده : خب ۱ دستش رو دور کمر دازای انداخته با همون ۱ دونه دست پهلوش رو فشار میده ; اینم من باید توضیح بدم ؟؟؟؟
دازای : باشه باشه ، دیگه بهت نمیگم هویج.
دستش رو کمی شول کرد ; وقتی رسیدـیم به ماشین ولـم کرد.
نشستم صندلی جلو و اونـم پشت فرمون نشست.
چویا : خب مستقیم بریم ویلا ؟
دازای : اره.
رفتـیم ویلا ; وقتی در رو باز کردـم مستقیم رفتـم تو اتاق تا لباسـم رو عوض کنـم.
لباسـم رو در اوردـم و کامل لخـ*ـت شدم ; که با حس کردـن دستای کسی روی رونـام ببرگشتـم.
چویا : چطوری ؟
دازای : تو کی اومدـی داخل ؟؟؟
چویا : همین چند ثانیه پیش...
اومد نزدیکـم و....
ویو :: نویسنده
دازای میرفت عقب و چویا میومد جلو ، دازای پاش به لبه تخت گیر کرد و افتاد روی تخت.
چویا : میخواستـم بندازـمت روی تخت ولی خودـت زحمتـشو کشیدـی.
اومد روی دازای خیمه زد و کتش رو در اورد و دکمه هاش رو باز کرد.
چویا : نه.. لطفا اینکارـو نکن !
چویا لیس کوچیکـی به گردن دازای زد که باعث لرزش بدن دازای شد...
دازای : نه اینکارو نک...
چویا گردن دازای رو گاز میگیره و دازای به خاطر درد نمیتونه حرفـش رو ادامه بده.
شلوارـش رو در اورد و حالا هر ۲ـشون لخت بودن ; دازای جان لبو رو رد کرد. 😌
دازای : چویا تو صبح اینکارـو کردـی !
چویا : یعنی اگر فردا ازـت بخوام که اینکارـو انجام بدیم قبول میکنی ؟
دازای : ....
چویا یکی از سیـ*ـنه های دازای رو گذاشت توـی دهنـش و مکید ، انقدر مک زد که کبود شد.
بعد چند دقیقه از سیـ*ـنه هاش دل کند و همین اول کارـی وا*ـردـش کرد ; بدون هیچ صبری ضربه زد.ـ
دازای : عاحــــــــ ... عای ...... مــــــ ..
چویا ضربه هاـش رو محکم تر کرد ، طورـی که تخت داشت تکون میخورد..
دازای : عاااا~ ... ههه ...... چویا .. اینکارـو نکن~ ...
چویا : بیشتر ناله کن ، ناله هاتو دوست دارم..
دازای : *جیغ کوتاه
چویا به ضربه هاش سرعت داد و بعد چند دقیقه گرمی احساس و فهمید دازای کام کردـه... با اینکه نمیخواست ولی از توش در اورد...
چویا : دلـم میخواست بیشتر بازی کنـیم.
چویا بدون اینکه به ناله های دازای توجه کنـه رفت حموم و موهاش رو خشک کرد و...
دازای تمام مدت روی تخت بود تو خودش جمع شده بود ; فقط صدای چویا رو شنید که گفت : من میرم خرید. و رفت...
اخرش دازای بلند شد و حموم کرد و.... برای اینکه درد دلش خوب بشه یه قرص خورد و خوابـید...........
پایان این پارت.....
ویو :: چویا
🔞🔞🔞
رفت توـی اتاق و وقتی برگشت دیدم یه لباس باز تنشـه. (اسلاید ۲)
چویا : نه ! عمرا !
دازای : اره خودـمم زیاد ازـش خوشـم نمیاد.
دوباره رفت توی اتاق و اینبار با یه لباس تقریبا جذب اومد. (اسلاید ۳)
چویا : اینم نه !
اینا برای بیرون رفتن مناسب نیست ولی خیلی بهـش میاد. 😈😋🔞
دازای : باوشه.
دوباره رفت توـی اتاق و اینبار با یه لباس به شدت باز اومد بیرون (اسلاید ۴) که حس کردـم کیـ*ـرـم داره شلوارمـو جـ*ـر میده.
چویا : این دیگه عمرا ! اثلا ! محال ممکنه !
دازای : ولی این که قشنگه.
رفتـم نزدیکـش دستـام رو دور کمرـش حلقه کردـم و انگشتـم رو دایره شکل روی باسـ*ـنش حرکت دادـم.
چویا : اره قشنگه ; ولی نه برای مهمونی برای امشب..
دازای : امشب ؟
نیشخندـی زدـم و لبـم رو کاز گرفتـم و باسـ*ـنش رو توی مشتم گرفتـم.
دازای : میدونی چیه ؟ به نظرـم باید برم یه لباس دیگه بپوشـم. *لبخند استرسی
چویا : افرین برو.
ولش کردـم مثل تیرـی که از تفنگ خارج شده رفت تو اتاق و با یه لباس سفید برگشت. (اسلاید ۵) دیدنش تو اون لباس باعث میشد ۲ برابر تحـ*ـریک بشم.
چویا : همین خوبه ; بریم.
رفتـیم تو ماشین نشستـیم و رفتـیم به اون مهمونی.
دازای : الان جدی جدی باید باهم برقصـیم ؟
چویا : اجازه دارـم ؟ *دست رو جلوی دازای میگیره
دازای *زمرمه : فقط بخاطر ماموریت.
دستـش رو توی دستـم گذاشت و باهم رفصیدیم و فلان و بهمان خودتون بفهمین. (نویسنده کرم داره ، میخواد سریع بره سراغ هنتایا)
خلاصه بعد از اینکه اون مردـه سخنرانیش رو کرد تو یه اتاق گیرـش اوردـیم و کشتـیمش. 😁
دازای : خب الان باید قبل از اینکه کسـی بفهمـه بریم.
چویا : باشه.
رفتـیم سمت خروجی.
ویو :: دازای
حس کردـم دستی دورـم حلقه شد فهمیدـم چویاـس پس سرم رو برنگردـوندم.
دازای : چیکار میکنی ؟
چویا : مگه موری-سان نگفت شبیه زوجـا باشیم ؟ 😏
دازای : هویج چقدر حرف گوش کن شدی.
چویا : *فشار دادن پهلوی دازای
نویسنده : خب ۱ دستش رو دور کمر دازای انداخته با همون ۱ دونه دست پهلوش رو فشار میده ; اینم من باید توضیح بدم ؟؟؟؟
دازای : باشه باشه ، دیگه بهت نمیگم هویج.
دستش رو کمی شول کرد ; وقتی رسیدـیم به ماشین ولـم کرد.
نشستم صندلی جلو و اونـم پشت فرمون نشست.
چویا : خب مستقیم بریم ویلا ؟
دازای : اره.
رفتـیم ویلا ; وقتی در رو باز کردـم مستقیم رفتـم تو اتاق تا لباسـم رو عوض کنـم.
لباسـم رو در اوردـم و کامل لخـ*ـت شدم ; که با حس کردـن دستای کسی روی رونـام ببرگشتـم.
چویا : چطوری ؟
دازای : تو کی اومدـی داخل ؟؟؟
چویا : همین چند ثانیه پیش...
اومد نزدیکـم و....
ویو :: نویسنده
دازای میرفت عقب و چویا میومد جلو ، دازای پاش به لبه تخت گیر کرد و افتاد روی تخت.
چویا : میخواستـم بندازـمت روی تخت ولی خودـت زحمتـشو کشیدـی.
اومد روی دازای خیمه زد و کتش رو در اورد و دکمه هاش رو باز کرد.
چویا : نه.. لطفا اینکارـو نکن !
چویا لیس کوچیکـی به گردن دازای زد که باعث لرزش بدن دازای شد...
دازای : نه اینکارو نک...
چویا گردن دازای رو گاز میگیره و دازای به خاطر درد نمیتونه حرفـش رو ادامه بده.
شلوارـش رو در اورد و حالا هر ۲ـشون لخت بودن ; دازای جان لبو رو رد کرد. 😌
دازای : چویا تو صبح اینکارـو کردـی !
چویا : یعنی اگر فردا ازـت بخوام که اینکارـو انجام بدیم قبول میکنی ؟
دازای : ....
چویا یکی از سیـ*ـنه های دازای رو گذاشت توـی دهنـش و مکید ، انقدر مک زد که کبود شد.
بعد چند دقیقه از سیـ*ـنه هاش دل کند و همین اول کارـی وا*ـردـش کرد ; بدون هیچ صبری ضربه زد.ـ
دازای : عاحــــــــ ... عای ...... مــــــ ..
چویا ضربه هاـش رو محکم تر کرد ، طورـی که تخت داشت تکون میخورد..
دازای : عاااا~ ... ههه ...... چویا .. اینکارـو نکن~ ...
چویا : بیشتر ناله کن ، ناله هاتو دوست دارم..
دازای : *جیغ کوتاه
چویا به ضربه هاش سرعت داد و بعد چند دقیقه گرمی احساس و فهمید دازای کام کردـه... با اینکه نمیخواست ولی از توش در اورد...
چویا : دلـم میخواست بیشتر بازی کنـیم.
چویا بدون اینکه به ناله های دازای توجه کنـه رفت حموم و موهاش رو خشک کرد و...
دازای تمام مدت روی تخت بود تو خودش جمع شده بود ; فقط صدای چویا رو شنید که گفت : من میرم خرید. و رفت...
اخرش دازای بلند شد و حموم کرد و.... برای اینکه درد دلش خوب بشه یه قرص خورد و خوابـید...........
پایان این پارت.....
- ۱.۲k
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط